کویر

یادداشتهای شبانه

کویر

یادداشتهای شبانه

 


دست را برای بالا بردن

انگشت را برای بالا آوردن

آورده اند ما که ببرند

ببرند به بعد خودشان

سری افتاده ای

پایی رفته

نفسی ناتمام

میان دوست داشتن دوزخ می شوی

وبهشتشان بعدن تو نیست

هم سایه


مثل مرده ای ام

که توی خواب

 بیدار می شود

و می بیند درخت همسایه سیب می ریزد

بریزانم همسایه

هم سایه

 میان آفتاب تیر تابم بده

 برویم کمی درخت بازی کنیم

لابلای بوسه تاب ببندیم

ببندم به باد

هر چه بادا باد


برای تو

باری

 

بعد از سالهای سخت

پس از گذشتن از قرنها قرق

 ازباید گذشتیم

از گذشت گذشتیم

مثل درختی در سکوت عرب رویید

مثل سیبی ام که از چنگ چنگیز گریخت

 گریختیم

چقدر در به دری عمو؟

باید بارهایمان را می انداختیم

انداختیم

 میان انداختن آموختیم

 میان آموختن آمیختیم

 در کوچه باغهای نیشابور

 شراب شکر بار زدیم

کنار درختان رسیده

سیب را خندیدیم

بخند گلم

ما به انتهای بعید وبعدن رسیدم

از پشت کوه ها آدم ها

و خداها و خورشیدها

 ها.... بیاور مرا

می خواهم همه ام را بالا بیاورم

مثل سرزمینی ام که باد نمی برد

ببر مرا در باران

زیر گریه ام بزن

می زنی؟

خداحافظ

 ایستاده ام

در چتری که برایت گرفته ام

گرفته ای؟

به بارانی بندم که ترا گریه می کند

بادیست که ترا می برد

راهی

که مرا برمی گردد

مثل سنگی که به ساحت رود تجاوز می کند

ناگهان منم

آس وپاسی که اتفاقن

آسان از دست رفت

حالا سی ودو ساله ام

با سری درشت

و دستانی بریده 


سر راهی که مرا برد



بقچه ای را

میان تاریکی جا گذاشت

دختری که تقدیر سیاهی داشت

 وبرای طفلش نمی خواست

نمی خواهم

نمی تواند که بخواهد

بیچاره همه ی زورش را

زده بود توی سرش

دنبال چه به دنیا آمده ای مرا؟

فکر کرده ای بخت تو

از چشم من قشنگ تر می شود

دخترک

 دم بخت

بختک افتاده بود روش

آنقدر رفت زیر

که شکمش بالا آمده

بالا آورده دخترک

توی این دنیای فراخ

کارش به کوچه های باریک

رسیده سر این راه

سر راهی ام

شناسنامه ی چندم یک زن

وصدای گریه ی طفلم

ازنیمه ی آن شب

به روز بعدی افتاد

افتادم به دو

چار دست و پا

ما را ماراتنی ست زندگی

هر چه بدوی بیشتر جا می مانی

این هم بچه ام

پسری نحیف

حیف نیست ؟

نیست سیمرغی 

میدان فردوسی خالی ست

میان کاسه ها

دست بدست شدم

با بوی تریاک

وخوابی که میدان انقلاب را سنگین کرد

قدم نمی رسید

کنار جاده  بایستم

و دست شکسته ام را

درآدمهای بعدی  تکان دهم

در نبود من

جاده جلو زده بود

ومادری که عقب ماند

 با کاسه ای آب

که از چشمی پر بود